چندین سال پیش، استیون اریکسون (Steven Erikson)، یکی از دو خالق جهان و کتابهای مالازان، پیشگفتاری را در جلد یکم مردهنامهی مالازان (دهگانهی اصلی) نوشت. اریکسون در این پیشگفتار باورهای خودش دربارهی مالازان، و همچنین پیشینهی اندکی دربارهی نحوهی شکلگیری کتابهای مالازان شرح میدهد که خواندن آن خالی از لطف نیست. در ادامه پیشگفتار استیون اریکسون پیرامون مجموعهی مالازان را خواهیم داشت.
پیشگفتار استیون اریکسون پیرامون مجموعهی مالازان
آغاز چیزی بدون داشتن جاهطلبی اهمیت چندانی ندارد. در بسیاری از جوانب زندگیام پایبند این اندیشه بودهام و در طول سالیان موجبات سقوطهای آتشین بسیاری را فراهم کرده. هنوز، با اندکی تلخی، پاسخی که هنگام ارائهی فیلمنامههای مشترکی که من و کَم (ایان سی. اسلمونت) دریافت کردیم را به یاد دارم: «شگفتانگیز! منحصربهفرد! خیلی خندهدار، خیلی هم تاریک… ولی اینجا در کانادا نمیتوانیم بودجهای به اینچنین چیزها تخصص دهیم. موفق باشید.» در بیشتر جوانب، حرفهایی که نصیحت به دنبالشان میآمد کوبندهتر بودند: «چیزی… سادهتر را امتحان کنید. چیزی که مثل باقی چیزهایی باشد که آن بیرون وجود دارد. چیزی که کمتر… جاهطلبانه باشه.»
ناراحت، محزون و سردرگم از دیدار ملاقاتها بیرون میآمدیم. آیا واقعاً دعوتی به معمولی بودن شنیده بودیم؟ قطعاً که اینگونه به نظر میرسید.
خب، لعنت بهش.
باغهای مهتاب. صرفاً اندیشیدن به این عنوان تمام آن باورها به جاهطلبی را زنده میکند، تمام آن سبعیت سرشار از برناییای که به نظر میرسید دگربار و دگربار من را با کله به دیوار میکوبید. نیازی برای پیش روی. عرف را به چالش بکش. گلو را نشانه بگیر.
دوست دارم بیندیشم که آنموقع کامل میدانستم که دارم چه میکنم. اینکه تصوراتم شفافِ شفاف بودند و اینکه در واقع آنجا ایستاده بودم و آمادگی این را داشتم که به روی ژانر تف بیندازم، حتی با اینکه از آن لذت میبردم (چگونه میتوانستم لذتی از آن نبرم؟ علیرغم سرکوفتهایی که به مرسومات فانتزی میزدم، عاشق خواندنشان بودم.) حال دیگر مطمئن نیستم. در لحظه آسان است که با غریزه تاخت، تا بعدها به گذشته بیندیشی و هوشی متقاعدکننده را به هرآنچه که کارساز بود نسبت دهی (درحالیکه آنچه کار نکرده را نادیده بگیری.) بسی آسان است.
پیشگفتار استیون اریکسون پیرامون مجموعهی مالازان
در طول سالیان و رمانهای نوشته شدهی بسیار، حقایق مشخصی خود را هویدا کردهاند. با شروع باغهای مهتاب، خوانندگان یا عاشق آثارم میشوند یا از آن متنفر، هیچ حد میانیای وجود ندارد. طبیعتاً دوست داشتم که همه عاشق آن باشند، ولی درک میکنم که چرا این اتفاق هرگز رخ نخواهد داد. این کتابها درخور تنبلی نیستند. نمیتوانید با بیخیالی ردشان کنید، واقعاً نمیتوانید. حتی مشکلسازتر از این، رمان نخست طوری به نظر میرسد که انگار وسط یک ماراتون آغاز شده – یا دواندوان پیش میروی و روی پاهایت میایستی یا نابود میشوی.
به هنگام رویارویی با چالش نوشتن این پیشگفتار، برای مدتی در نظر گرفتم که به منظور کاستن درد ضربه از آن استفاده کنم، تا از شوک افتادن از ارتفاعی بلند به درون آبی بس عمیق که در همان صفحهی نخست باغهای مهتاب آشکار است، بکاهم. تا اندکی سابقه، اندکی تاریخچه و اندکی محیط پردهگاه را شرح دهم. از آن موقع این ایده را بیشتر رد کردهام. لعنت بهش، یادم نیست فرانک هربرت چنین کاری را در تلماسه انجام داده باشد، و اگر رمانی وجود داشته باشد که از نظر ساختار الهام مستقیم من باشد، آن اثر تلماسه است. من مشغول نوشتن یک تاریخچه هستم، حال چه گمانهزن باشد و چه نباشد، تاریخ هیچ نقطه شروع حقیقیای ندارد؛ حتی طلوع و خزان تمدنها هم در ابتدا و انتهای آنها آشفتهتر از آنچه هستند که ممکن است مردم فکر کنند.
شالودهی باغهای مهتاب برای اولین بار در یک بازی نقشآفرینی رنگ جهان را به خود دید. اولین پیشطرح آن به عنوان فیلمی بود که مشترکاً توسط دو خالق جهان مالازان نوشته شد، خودم و ایان سی. اسلمونت؛ فیلمنامهای که به دلیل فقدان علاقه مهجور ماند («ما روی فیلمهای فانتزی کار نمیکنیم، چون مزخرف هستند. فانتزی ژانری مرده است. لباسهای مخصوص و مسخره در خود دارند و اینگونه فیلمها به اندازهی ژانر وسترن مردهاند» — همهی اینها پیش از اینکه ازدحام عظیمی از شرکتهای فیلمسازی این ابتذال را به صورتهایشان کوبیدند، همهی اینها هم سالها پیش از اینکه ارباب حلقهها راهی سینماها شد.)
احتمالاً آماده هم نبودیم. آن مهارت لازم در ما وجود نداشت. حال که به مهارتهایمان میاندیشم، میبینم که اسیر فقدان تجربهمان بودیم. مصیبت جوانان.
زمانی که زندگی کم را به یک طرف برد و من را به طرف دیگر، هر دو یادداشتهای جهانی کاملاً خلق شده را داشتیم. جهانی که پس از صدها و صدها ساعت بازی، ساخته شده بود. تاریخچهای کامل را طراحی کرده بودیم – محتوای خامی برای بیست رمان، و دو برابر آن فیلم. و هر کداممان رونوشت فیلمنامهای را داشتیم که کسی آن را نمیخواست. جهان مالازان در صدها نقشهی دستکشیده، صفحههای بیپایان یادداشتهای خام، جداول شخصیتی GURPS (نظام جامع و عمومی بازی نقشآفرینی)، نقشهی سازهها، ترسیمات، و… وجود داشت.
پیشگفتار استیون اریکسون پیرامون مجموعهی مالازان
تصمیم نوشتن تاریخچهی جهان مالازان چند سال بعد از آن آغاز شد. من فیلمنامه را به یک رمان تبدیل میکردم و کم نیز رمانی مینوشت به نام بازگشت پاسداران سرخ (و حال، پس از این همه سال، و پس از رمان دیگرش، شب دشنهها، بازگشت قرار است منتشر شود). به عنوان آثاری گمانهزن، نویسندگی به نویسندهی واقعی تعلق میداشت، شخصی که واژهها را یکی پس از دیگری روی صفحه مینویسد. فیلمنامه دارای سه قسمت بود و همه واقع در داروجستان. وقایع اصلی جنگ قاتلانِ روی پشتبامها بود و پایان عظیم و انفجاری جشن. عملاً هیچ چیز دیگری وجود نداشت. نه پیشینهای، نه توضیحی برای وقایع، نه معرفی درست-وحسابیای برای شخصیتها.
جاهطلبی هرگز دَک نمیشود. ممکن است نالهکنان و کشانکشان راهش را بکشد و برود، ولی در نهایت به داخل یک چیز دیگر بلغزد – که معمولاً همان پروژهی بعدی است. جواب «نه» حالیاش نمیشود.
به هنگام نوشتن باغ، دریافتم که «پیشینه» قرار است یک مشکل باشد، صرفنظر از اینکه چقدر به آن عمق بدهم. و فهمیدم که، مگر اینکه نازپروردهطور با خوانندگان احتمالیام برخورد کنم (که از انجام آن سر باز میزدم، آن هم به دلیل سرکوفت زدنهایم به نویسندگان فانتزیای که به مانند احمقها با ما رفتار میکردند)، مگر اینکه قضایا را «ساده» کنم، مگر اینکه راه بس خوب پیموده شدهی نویسندگان پیشین را در پیش بگیرم، قرار است خوانندگانم به مخمصه بیفتند. و فقط خوانندگان نه، بلکه ویراستاران، ناشران و نمایندگان…
ولی میدانید، به عنوان یک خواننده، به عنوان یک هوادار، هرگز مشکلی با در مخمصه گیر افتادن و سردرگمی نداشتم – حداقل برای مدتی کوتاه، و گهگاه برای مدتی دراز. تا زمانی که محتوا من را به جلو میبرد، مشکلی نداشتم، من دِنیس پاتر را میپرستیدم. عاشق The Names and Eco’s Foucault’s Pendulum، اثر Delillo بودم. خوانندهای که من در ذهن داشتم خوانندهای بود که میتوانست و میخواست که این بار اضافه را به دوش بکشد – همان سوالاتی که فعلاً پاسخ نداشتند را، همان رازها و اتحادهای مشکوک را.
فکر کنم تاریخ این را ثابت کرده. خوانندگان یا جایی در یک سوم نخست باغهای مهتاب بیخیال میشوند و یا تا به امروز در این ماجراجویی که هفت کتاب پیش رفته و بهزودی هشت میشود، شریکند.
از من پرسیده شده که حال چیزی را متفاوتتر از پیش برای نوشتن باغهای مهتاب انجام میدادم یا خیر؟ و راستش را بخواهید پاسخی به این ندارم. اوه، بله، عناصر نویسندگیای وجود دارد که اینجا یا آنجا تغییر میدادم، ولی… برای تغییری اساسی واقعاً مطمئن نیستم که چه کار دیگری میتوانستم با داستان انجام دهم. هرگز نویسندهای نبودهام و نخواهم بود که از تحویل تفاسیری که هیچ کاراییای بهجز ارائهی پشتزمینه، تاریخچه و… ندارد، خوشنود نخواهم بود. اگر تفاسیری که میکنم کاراییای چندگانه نداشته باشد – و باید روی این نکته تاکید کنم – آنوقت من خرسند نیستم. معلوم شد که هرچقدر کارایی بیشتری نیز داشته باشد به همان اندازه نیز پیچیدهتر میشود و به همان اندازه در خفا خواننده را از راه راست خارج میکند، به تردستی بدل میشود و تمام آن پیشزمینهای که احتمالاً در آن تفسیر وجود داشت در نهایت میسوزد و خاک میشود.
پیشگفتار استیون اریکسون پیرامون مجموعهی مالازان
باغهای مهتاب سریع نوشته شد، ولی به طریقی که هنوز درست نتوانستهام از آن سر در بیاورم، نوشتهای سنگین بود. ازاینرو باغهای مهتاب از شما دعوت میکند که تا در توانتان است سریع مطالعهاش کنید. ولی توصیهای از سوی نویسنده: بهتر است به این وسوسه تن ندهید.
حال دیگر سالها از انتشار باغ گذشته. آیا باید بابت این دعوت دوقطبی عذرخواهی کنم؟ با چنین معرفیای به جهان مالازان که در باغهای مهتاب نوشتم، چقدر به خودم لطمه زدم؟ و آیا این رمان از آن زمان من را با دردی جاوید رها کرده؟ شاید. و گاهی اوقات، در عصرگاه، از خود می-پرسم: اگر یک ملاقهی چوبی گُنده برمیداشتم و کل غذا را روانهی گلوی خواننده میکردم چه، همان کاری که تعدادی از نویسندگان فانتزیِ بسیار مشعور انجام میدهند و دادهاند؟ آیا بالا رفتن آثارم در فهرست پرفروشترینها را نظاره میکردم؟ یک لحظه ولی صبر کنید، آیا دارم میگویم که آن نویسندگان فانتزی شدیداً پرطرفدار با سادهتر کردن نوشتههایشان به موفقیت خود رسیدهاند؟ اصلاً. خب، حداقل نه همهی آنها. ولی قضیه را از دید من ببینید. هشت سال و یک کوچ به بریتانیا لازم بود تا باغهای مهتاب یک ناشر به خود ببیند. چهار سال دیگر نیز برای نهایی کردن قرارداد آمریکایی آن به طول انجامید. میدانید اعتراضشان چه بود؟ «بیش از حد پیچیده، بیش از حد شخصیت و بیش از حد… جاهطلبانه.»
میتوانستم اینجا زاویهی دید پسنگرانه را در پیش بگیرم و بگویم که باغهای مهتاب انحرافی از مرسومات عمومی این ژانر را نشان میکند، و هرگونه انحرافی احتمالاً با مقاومت مواجه میشود؛ ولی من اینقدرها هم مغرور نیستم. هرگز حس چنین انحرافی را نداشت. گروهان سیاه و امپراتوری وحشتِ گلِن کوک از قبل آنچه انجام نشده بود را به انجام رساندند، ولی من آنها را می-خواندم و، از آنجا که کتابهای بیشتری از این نوع میخواستم، کمابیش مجبور شدم خودم بشینم و آنها را بنویسم (و کَم هم چنین حسی داشت). و با اینکه سبک نویسندگیام اجازهی تقلید را نمیداد (عجب نثر بیشاخ و برگی دارد جناب کوک)، قطعاً میتوانستم برای دستیابی به همان حسوحال افسرده، بدبینی طعنهآمیز و احساسات دوگانه بکوشم. شاید مطلع بودم که این یعنی دور شدن از داستان خوبی در برابر بدی، ولی این صرفاً نتیجهی بزرگ شدن به نظر میرسید – جهان واقعی که اینگونه نیست، چرا اصرار داریم جهانهای فانتزی را اینقدر از واقعیت جدا کنیم؟
خب، نمیدانم. حتی اندیشیدن به آن نیز خستهکننده است.
باغهای مهتاب همین است که هست. هیچ برنامهای برای بازبینی آن ندارم. حتی نمیدانم باید از کجا هم شروع کنم.
امیدواریم از پیشگفتار استیون اریکسون پیرامون مجموعهی مالازان لذت برده باشید. برای آشنایی با جهان مالازان، میتوانید مردهنامهی مالازان را دانلود کنید و یا سراغ مجموعهی دیگر نویسندهی این جهان، ایان سی. اسلمونت بروید و رمانهای امپراتوری مالازان را آغاز کنید.
این پیشگفتار برای کانال تلگرامی فانتزیا ترجمه شده بود.
ترجمهی فردین فقیهزاده، اختصاصی فانتزیا
ممنون بابت این مطلب. کی بشه تو ایران یه جوانمرد پیدا بشه این مجموعه ۱۰ جلدی رو ترجمه کنه.